s . T . a . G . e . R

۞ گـرگ بـارون دیده ۞

s . T . a . G . e . R

۞ گـرگ بـارون دیده ۞

حرف های تکراری

نمیدونم چی بگم

 

اصلآً نمیدونم باید بگم یا نه!

 

دیگه چرا باید بگم؟

 

به حال دیگران مگه فرقی میکنه

 

اونا فقط به فکر خودشون هستن

 

یکی رو زیر پا له میکنن برای اینکه خودشون برن بالا

 

چرا عادت کردیم فقط خومون رو ببینیم؟

 

چرا...

 

خدایا مگه چی کار کردم که باید این طور عذاب بکشم؟

 

مثلاً فردا کنکور دارم.

 

هر کی به من میرسه میگه تو دیوونه شدی ؛ افسرده ای

 

چند روز مونده

 

روحیه داشته باش

 

ولی آخه چجوری؟

 

دوست دارم از اینجا و آدماش جدا بشم

 

اما نمیدونم چطوری

 

کاش یکی میتونست کمکم کنه

 

ابن جمله رومن خوندم شما هم بخونید :

 

‹‹‹ آدم ها مانند خارپشتانی هستند که برای گرم شدن به هم می چسبند

اگر به هم بچسبند نیش خارشان به تن هم فرو می رود

و اگر جدا شوند از سرما رنج خواهند برد! ›››

 

واقعاً اگه این طور باشه حاضرم از سرما بمیرم ولی ...

 

دیگه حال خودم هم از نوشته هام بهم میخوره!.!.!

 

 

پ.ن1: دوستانی که دوست دارن با هم تبادل لینک کنیم بی زحمت تو کامنت ها بگن تا من لینکشون رو بزارم

و به همهء دوستانی که برای اولین بار هست که اینجا میان خوش آمد میگم

یکی از دوستان به اسم رها برام کامنت گذاشته ولی آدرسش نذاشته . ازت خواهش میکنم اگه گذرت به وبلاگ من افتاد آدرستو بزاری تا بیام پیشت.

 

پ.ن2: خیلی وقت بود که دیگه بر اساس سنت وبلاگ کسی رو معرفی نکرده بودم

امروز این کارو میکنم

تبی یکی از همونایی که همیشه با من بوده

حتی گاهی اوقات در طول دو هفته بهش سر نزدم

ولی می اومد خبرم رو میگرفت

وبلاگی به اسمش سوشیانس که تبی تو اون فقط واسهء خدای خودش مینویسه.

 

پ.ن3: من پنج شنبه ها آپ میکنم و به همین دلیل به خیلی از دوستان از دو روز قبلش خبر داده بودم

ولی اصلاً حوصلهء آپ کردن رو نداشتم

و بازم از همهء دوستانی که به وبلاگ اومدن و همون پست قبلی رو دیدن معذرت میخوام

سعی میکنم دیگه اینطور نشه و پنج شنبه ها آپ کنم

 

 

گذر ثانیه

تنها

ثانیه ها پشت سر هم میگذرن...

 

حتی زود تر از اینکه تو بخوای بشمریشون...

 

منم نگاشون میکنم...

 

فقط نگاشون میکنم...حتی نمیتونم لمسشون کنم

 

دلم برای خودم میسوزه..

 

شاید قبل از این یه رویای ساده میتونس منو به سمت جلو بکشه

 

ولی....

 

ولی...

 

رویایم هم سوخت...

 

و فریاد زد...فریاد زد سوختم...

 

خاکسترش رو با سوز و آه و گداز جمع کردم و ریختم توی لجن دونی وجودم...

 

شاید که روزی از آن بارور شوم و نوزادی شاید...

 

....

 

چه فرقی میکنه که تو بدونی من تو یه روز بارونی و خیس چقدر میتونستم گریه کنم و حتی تو نفهمی که من گریه کردم...

 

چه فرق میکنه که تو بدونی من میتونم چند تا زخم عمیق و پر چرک روی دستم داشته باشم

 

چه فرق میکنه...

 

سوختم..

 

مهربونم سوختم...