s . T . a . G . e . R

۞ گـرگ بـارون دیده ۞

s . T . a . G . e . R

۞ گـرگ بـارون دیده ۞

کاش میشد ؛ اما نمیشه

 

تا کی میخوای خیره بمونی به عکس روی دیوار؟

  

در یک روز زمستانی آمدی ، وجودم از گرمای وجودت گرم شد ،

 

صدایت ؛ سکوت سنگی لبانم را شکست ... نگاهت عاشقم کرد ...

 

قلبت ، درهای قلبم را با عشق گشود و قلبم شد خانه ات ...

 

غرورت خردم کرد و سکوتت شکست مرا ...

 

و تو رفتی ... خودت آمدی و خودت هم رفتی ...

 

ولی قاب عکس چشمانت ، هنوز در خانه قلبم آویزان است ...

 

صدای تو هنوز هم زیباترین ترانه است ...

 

غروب ، هر روز جای طلوع را در پنجره گرفته و طلوعش روزی است که دوباره بیایی ...

 

و تو نیستی ... رفتی ولی خاطراتت هست ... همه جا پراست از خاطراتتمان که اگر می توانستی حتما آنها را هم با خود می بردی ...

 

هنوز وقتی دلتنگم ، دلتنگیم از توست و نبودنت ، ...

 

 و اگر شادم ، شاید خاطره ای از روزهای شیرین را مرور می کنم ...

 

و تو کجایی ... ؟!

 

شاید در قلب دیگری خانه کردی و شاید هم دیگر نمی آیی ...

 

ولی در ته مانده قلبم امیدی است که می گوید : شاید ، فقط شاید روزی بازگردی و این بار با عشق ، ... سکوت شکننده ات پایان یابد ...

 

می گویند آدمی با امید زنده است و من به این شایدها زنده ام ...

 

پس برای برداشتن ته مانده خاطراتت هم که شده ... دوباره برگرد ...

 

 

 

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

سلام به همهءدوستان

نمیدونم چی بگم

میخوام این هفته وبلاگ یکی دیگه از دوستانم رو بهتون معرفی کنم

شبنم ؛ (من خرابم ز غم یار خراباتی خویش)

خیلی نیست که با هم آشنا شدیم ولی یکی از وبلاگ نویس های موفق و خوش سلیقست.

البته با مطالب پر مفهوم.

من از مطالبش اینو می فهمم که تو دلش خیلی حرف داره ولی نمیگه ، شاید هم نمیتونه بگه.

فقط میتونه سکوت کنه ، سکوت .

سکوت براش شده بهترین .

سکوت واژهء قشنگیه.

 

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

راستی با تبادل لینک هم موافقم

دوستانی که مایلن میتونن تو قسمت نظرات بگن و لینک منو با اسم گرگ بارون دیده بزارن.

شاید وبلاگی که هفتهء بعد معرفی میکنم وبلاگ شما باشه/

 

 

 

 

او می خواست

 

او می خواست ، اما نمی توانست

 

می خواست برود ولی چیزی او را پایبند کرده بود.

 

می خواست بماند ولی چیزی او را به سوی خود میکشید.

 

می خواست بنویسد قلمی نداشت.

 

می خواست بایستد چیزی او را وادار به نشستن می کرد.

 

می خواست بگوید اما لبان خشکیده اش نمی گذاشتند .

 

می خواست بخندد ، تبسم در صورتش محو می شد.

 

می خواست بپرد اما آسمانش تنگ بود.

 

می خواست دست بزند و شادی کند ولی دستانش یاری نمی دادند.

 

می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد اما چیزی راه تنفسش را بسته بود.

 

می خواست آواز سردهد نغمه اش به سکوت مبدل می شد.

 

می خواست اسبش را زین کند و به انتهای دشت بتازد اما نمی توانست.

 

می خواست پنجره کلبه اش را باز کند و از دیدن زیبایی ها لذت ببرد اما با این که پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیرممکن بود.

 

می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت.

 

می خواست پرنده زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود.

 

می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد اما دستش جلو نمی رفت.

 

می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است اما لبش گشوده نمی شد.

 

می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته باز می گشتند ولی نمی توانست .

 

می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود ...

 

آخر او عکسی بود در قابی کهنه که توان هیچ کاری را نداشت.

 

یادش افتاد وقتی عکاس گفت : « بگو سیب » از دنیا گله نمی کرد ...

 

دلش میخواست اگر نمی تواند کاری بکند فقط بگوید : « سیب »

 

 

- - - - - - - - - - - - - - - -  

بزارین در آخر، وبلاگ یکی از بهترین دوستام ؛ مرضیه ؛ رو بهتون معرفی کنم

 

مطمئن هستم اگه بهش سر بزنین خیلی خوشحال میشه.

 

در ضمن وبلاگ جالبی داره