s . T . a . G . e . R

۞ گـرگ بـارون دیده ۞

s . T . a . G . e . R

۞ گـرگ بـارون دیده ۞

اینم از دانشگاه

سلام دوستای خوبم 

امیدوارم خوب باشید 

از دو شب پیش که جواب کنکور رفت تو سایت خیلی ها خوشحال شدن و خیلی ها ناراحت.

 

شخصاً خیلی به این کنکور امید داشتم . حالا که نشد . دیشب وقتی وارد سایت شدم و جلوی قسمت وضعیت،کلمهء غیر مجاز رو دیدم انگار که دنیا رو سرم خراب شده.

 

آره.این آخر دنیا نیست . ولی تو این سن به غیر از قبولی تو دانشگاه و درس خوندن چه هدفی میتونیم داشته باشیم؟

 

دیشب : یکی از بدترین شبهای من بود!!!

 

چند نفر زنگ زدن و دلداری دادن . یکی از اونا بابا بود . میگفت عیبی نداره . ایشالله آزاد قبول میشی . آزاد هم قبول نشدی فدای سرت سال دیگه . ولی این حرفا آرومم نکرد....

 

وقتی داشتم اینارو مینوشتم به سرم زده بود که وبلاگ رو تعطیل کنم تا وقتی که جواب آزاد بیاد.اگه نتیجه گرفتم وبلاگ رو ادامه بدم اگر هم نشدم وبلاگ برای همیشه تعطیل بشه. ولی هر کاری کردم نتونستم . من اگه اینجا ننویسم دیوونه میشم .

 

خسته شدم!

 

تبی جان ؛ مینای عزیز ؛ هانی مهربون ؛ آزاده شیطون ؛ مرضیه جان . شمایی که برای من نگران بودین و برای قبولی من تو دانشگاه دعا میکردین و با قبولی من تو دانشگاه منتظر تبسم های من و عوض شدن سبک نوشتاری من و در اومدن از این حالت ناراحت و مایوس  بودین ؛ دیدید که نشد و باز هم باید تو همین حال بمونم .

 

واقعاً شرمندهء خوبیهای خیلی از شما دوستان هستم.

 

هیچ وقت قسمت و اینکه سرنوشت آدم از قبل نوشته شده رو قبول نداشتم ولی این بار اجباراً باید به خودم بقبولونم که قسمت بوده.شاید با این جمله مقداری خودم رو فریب بدم و آروم بشم.

 

به قول سارا این کنکور هم شده زهر هلاهل (حلاحل!؟).

 

از دوشنبه تا دیروز با دوتا از دوستام 4 شب تو باغی که تو جاده چالوس داریم بودیم . ای همچین بد نمیگذشت . حداقل مجبور بودم اینطور به دوستام نشون بدم تا مجبور نشم سوال جواب پس بدم که چرا اینطور هستم .

 

ای کاش ... 

ای کاش جواب خوب این دانشگاه مکمّل این شادی های ظاهری من میشد .

 

ای کاش...!

 

بدرود

 

ماه من

بازم مثل شبهای گذشته, مثل هزار شب رفته,رفتم کنار پنجره تا ماه نقره ای آسمونها رو ببینم وباهاش ازپرواز بگم..ولی چند شبه که ماه من دیگه مثل شبهای گذشته خندون و شاداب نیست,امشب حتما ازش می پرسم که چرا دیگه خنده به لب نیست؟!...

آهای ماه من,توی چشمای براقت یه غمی موج می زنه ..چرا دیگه نمی خندی؟...انگار نمی خواد چیزی بگه...ببین لباش رو چه جوری کرده...انگار گلوش پر از بغض و کینه است...ماه من, بگو از راز دلت ,قول میدم که به کسی چیزی نگم...قول قول.

با نگاه پر از اشک بهم زل زد انگار برای گفتن تردید داشت ولی بالاخره از راز دلش برام گفت,منم غمگین شدم می دونی رازش چی بود؟(خوبه قول دادم به کسی نگما)

ماه من از اومدن یه ماه دیگه به دریاچه خبر داد,اون می گفت که ماه جدید خیلی زیباست ,وسط دریاچه لای شنها آرمیده و هر شب ماهی های کوچیک و بزرگ رقصان و شاداب دورش حلقه می زنن ولی چرا هیچ ماهی یا پرنده ای به سراغ من نمی آد؟چرا هر وقت من میام همه به خواب رفتن؟ولی ماه توی دریاچه هر شب هزاران ماهی به دورش جمع می شن؟

ماه آسمونهای من به حال ماه توی دریاچه غبطه می خورد, کاری از دستم برنمی اومد نمی دونستم چه جوری می تونم از غصه درش بیارم؟رفتم گوشه اتاق توی کنج تنهایی به صدای گریه اش گوش دادم .

آهان فهمیدم چیکار کنم!یه فکر عالی!میرم ماه دریاچه رو می دزدم تا دیگه ماهی ها سراغش نرن,میدزدمش و پیش خودم زیر تختم قایمش می کنم...(چه حرفا)

چوب ماهیگیریم رو برداشتم و رفتم سراغ دریاچه ,وقتی رسیدم دیدم ماه من راست می گفت ماهی ها رو دیدم که با شادابی به دور ماه آبی حلقه زدن و بهش بوسه می زنن...تصمیم خودم رو گرفتم قلاب رو به آب انداختم ,آها داره تکون می خوره کشیدمش بیرون دیدم یه بچه ماهی کوچولو به قلاب گیر کرده رهاش کردم,

دوباره قلاب رو به آب انداختم این دفعه یه ماهی نقره ای کوچولو بود(آخجون نقره ای!) رهاش کردم آخه من که ماهی نمی خواستم من اون ماه رقیب رو می خواستم با هربار انداختن قلاب لبهای یه ماهی رو زخمی می کردم برای همین قلاب رو گذاشتم کنار و خیلی آروم قدم به آب گذاشتم تا با دستهام ماه رو شکارش کنم..نزدیکش که شدم دستم رو بردم توی آب ,آها گرفتمش , خودشه,چه تن سردی داره دستم رو آوردم بالا تا بندازمش توی سطل ولی ناپدید شد دوباره گرفتمش ولی بازم غیب شد ,چرا نمی تونم بگیرمش؟آسمون رو نگاه کردم وای چقدر ماه من شبیه اونه...اونم موهای نقره ای ,چشم های نقره ای و درخشان داره ,چه شباهتی!!شاید این عکس ماه منه؟ نکنه این ماه دریاچه,ماه من توی آسمونه؟آره عکس خودمم می بینم(چه خوشگل شدمااا)یعنی ماه من به تصویر خودش حسادت می کرد؟وا عجبا!!وا حیرتا!!

از آب اومدم بیرون وماهی ها دوباره به دورش حلقه زدن...دوون دوون اومدم خونه و رفتم کنار پنجره ,ماهم رو دیدم که هنوز غمگین بود براش از عشق ماهی ها به زیبایی اون گفتم ,باور نمی کرد و می گفت آخه من توی آسمونم اونا چه جوری عاشق من هستن؟گفتم که اونها به عکس زیبا و پر نورت که توی دریاچه افتاده دل بستن اونها به دور عکس زیبای تو حلقه زدن...عکست توی آب مثل خودت زیباست...

ماه من از اون شب دیگه غصه دار نبود دوباره خنده بر لب و شاداب شده بود وهمراه ماهی ها توی آسمون می رقصید و آواز می خوند...

پ.ن: بعضی از دوستا میگن چرا دیر به دیر آپ میکنی؟ولی آخه من از اول هفته ای یه بار بیشتر آپ نمیکردم . هفته ای یه بار . پنج شنبه ها.(حالا درسته بعضی از پنج شنبه ها هم نمیرسم آپ کنم)

بدرود