یکی بود یکی نبود
یه سرزمینی بود که آدماش و جادوگرای بد طلسم کرده بودن
اون آدما مسخ بودن
ترس و وحشت دورنگ شون کرده بود
کوچه ها خیابونای اون سرزمین بوی فقر می داد ,بوی خون ,بوی زور
دخترا و پسرای اونجا خسته بودن ناامید بودن
خنده رو بلد نبودن شادی یادشون رفته بود
دل شون پیر شده بود
یه دنیا سوال بی جواب داشتن
اون جادوگرا به فکر اون آدما به لباسشون به شخصیتشون به وجودشون کار داشتن
اون آدما رو له کرده بودن
اون آدما هویتشون و گم کرده بودن
اون آدما لال بودن...زندانی بودن
طلسم جادوگر باید با دستای تو بشکنه
با دستای رفاقتت تاریکی وحشت نداره
نوری که حرف آخره به قصه مون پا می ذاره
حیفه که شهر آینه سیاه بشه حروم بشه
قصه ی تو قصه ی من این جوری ناتموم بشه
سلام....
خوبی داداش محسن......
چه خبر....
به ما سر نمیزنی؟؟؟؟؟
خوش باشی
شهادت حضرت علی(ع) را بهت تسلیت میگم
بای