s . T . a . G . e . R

۞ گـرگ بـارون دیده ۞

s . T . a . G . e . R

۞ گـرگ بـارون دیده ۞

او می خواست

 

او می خواست ، اما نمی توانست

 

می خواست برود ولی چیزی او را پایبند کرده بود.

 

می خواست بماند ولی چیزی او را به سوی خود میکشید.

 

می خواست بنویسد قلمی نداشت.

 

می خواست بایستد چیزی او را وادار به نشستن می کرد.

 

می خواست بگوید اما لبان خشکیده اش نمی گذاشتند .

 

می خواست بخندد ، تبسم در صورتش محو می شد.

 

می خواست بپرد اما آسمانش تنگ بود.

 

می خواست دست بزند و شادی کند ولی دستانش یاری نمی دادند.

 

می خواست نفس عمیقی بکشد و تمام اکسیژن های هوا را ببلعد اما چیزی راه تنفسش را بسته بود.

 

می خواست آواز سردهد نغمه اش به سکوت مبدل می شد.

 

می خواست اسبش را زین کند و به انتهای دشت بتازد اما نمی توانست.

 

می خواست پنجره کلبه اش را باز کند و از دیدن زیبایی ها لذت ببرد اما با این که پنجره با او فاصله ای نداشت این کار برایش غیرممکن بود.

 

می خواست بی پروا همه چیز را تجربه کند ولی دیگر فرصتی وجود نداشت.

 

می خواست پرنده زندانی در قفس را پرواز دهد ولی ناتوان بود.

 

می خواست گلی بچیند و به کسی که به او خیره شده بود بدهد اما دستش جلو نمی رفت.

 

می خواست به همه بگوید دوستشان دارد و عاشقشان است اما لبش گشوده نمی شد.

 

می خواست ستاره های آسمان را بشمارد و هنگام عبور شهاب آرزو کند که کاش روزهای رفته باز می گشتند ولی نمی توانست .

 

می خواست حداقل لبخندی به لب داشته باشد اما لبانش خشکیده بود ...

 

آخر او عکسی بود در قابی کهنه که توان هیچ کاری را نداشت.

 

یادش افتاد وقتی عکاس گفت : « بگو سیب » از دنیا گله نمی کرد ...

 

دلش میخواست اگر نمی تواند کاری بکند فقط بگوید : « سیب »

 

 

- - - - - - - - - - - - - - - -  

بزارین در آخر، وبلاگ یکی از بهترین دوستام ؛ مرضیه ؛ رو بهتون معرفی کنم

 

مطمئن هستم اگه بهش سر بزنین خیلی خوشحال میشه.

 

در ضمن وبلاگ جالبی داره

 

 

 

 

 

 

رویایی شیرین

 

خدا هیچ وقت منو تنها نذاشته ، این بار هم نمیزاره

دیشب رؤیایی داشتم :

 

خواب دیدم بر روی شنها راه میروم،

 

همراه با خداوند.

 

و بر روی پرده ی شب

 

تمام روزهای زندگیم را، مانند فیلمی می دیدم.

 

همان طور که به گذشته ام نگاه میکردم،

 

روز به روز از زندگی را،

 

دو رد پا بر روی پرده ظاهر شد،

 

یکی مال من و یکی از آن خداوند.

 

راه ادامه یافت تا تمام روزهای تخصیص یافته خاتمه یافت.

 

آن گاه ایستادم و به عقب نگاه کردم.

 

در بعضی جاها فقط یک رد پا وجود داشت ...

 

اتفاقاً ، آن محلها مطابق با سخت ترین روزهای زندگیم بود

 

روزهایی با بزرگترین رنجها ، ترسها ، دردها و ...

 

آن گاه از او پرسیدم :

 

خداوندا! تو به من گفتی که در تمام ایّام زندگی با من خواهی بود

 

و من پذیرفتم با تو زندگی کنم.

 

خواهش می کنم به من بگو چرا در آن لحظات سخت مرا تنها گذاشتی ؟

 

خداوند پاسخ داد :

 

"فرزندم ، تو را دوست دارم وبه تو گفتم در تمام سفر با تو خواهم بود.

 

من هرگز تو را تنها نخواهم گذاشت ،

 

نه حتی برای لحظه ای ،

 

و من چنین نکردم.

 

هنگامی که در آن روزها ، یک رد پا بر روی شن دیدی ،

 

من بودم که تو را به دوش کشیده بودم‌ !!!